دیوانگی عارضه ای خطرناک است

از دیوانه ها فاصله بگیرید

دیوانگی عارضه ای خطرناک است

از دیوانه ها فاصله بگیرید

یه خوکی بود که از یه نظر با بقیه خوک های مزرعه فرق داشت 

اون رنگش سبز بود! بین یه عالمه خوک صورتی 

مثل یک احمق تو بازیه آدم بزرگ ها.یا یه اردک زشت میونِ مشتی غاز! 

همه خوک های صورتی مسخرش میکردن،بهش میخندیدن

اون نه تنها از رنگش ناراضی نبود بلکه خیلی خوشحال بود که یه فرقی با این جماعت ابله میکنه

همیشه تنها بود ولی ازین تنهاییش راضی بود

بقیه خوک ها در ظاهر مسخرش میکردن ولی در باطن بهش حسودی میکردن و دوست داشتن متفاوت بشن.ولی وقتی از حسادت نتونی به درجه ای برسی راه مسخره کردن رو پیش میگیری!

خلاصه این بچه خوک سبز تو مزرعه کلی آشوب به پا کرده بود...یه روزی صاحب مزرعه تصمیم میگیره به این جنگ و دعوا خاتمه بده 

یه سطل از رنگ صورتی مخصوص درست میکنه که با هیچ رنگه دیگه ای خراب نمیشه و تا ابد صورتی میمونه

بچه خوک سبز رو میبرن تا بندازنش تو سطل و اونو مثل بقیه کنن 

بچه خوک سبز تو مسیر همش دعا میکرد که خدایا نزار با من اینکارو بکنن 

من ازین تنهایی راضی ام،من دلم نمیخواد مثه اونا باشم،من این حماقت رو میپرستم....

میندازنش تو سطل و صورتی میشه! 

وقتی برمیگرده به مزرعه همه بهش میخندن و مسخرش میکنن

میره یه گوشه و شروع به گریه کردن میکنه.اینقد گریه میکنه تا خوابش میبره

وقتی میخوابه آسمون شروع میکنه به سروصدا کردن.بارون میاد 

ولی مثل بقیه بارون ها نیست.یه بارون سبز! 

اون شب تا صبح اون بارون سبز اومد 

وقتی صبح خوک های مزرعه از خواب بیدار شدن دیدن که سبز شدن،همشون به جز بچه خوک قصه ما! 

اون صورتی موند

بازم مثل همیشه جدای اون جمع احمق.

از خدا تشکر کرد و به زندگیش ادامه داد...

پایان

پ.ن : اگه داستانایی که میزارم غلط املایی دارن ببخشین!من اینارو از جایی کپی نمیکنم و بعضی شبا میام و داستانایی که بلدم رو مینویسم.همین!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۱۵
جانی مجنون

من از تو دوری 

نمی توا نم


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
جانی مجنون

امشب میخوام قصه بگم 

قصه مرد بالشی 

یکی بود یکی نبود 

به مردی بود که حدود ٣٦٧ سانت قدش بود 

اون تماما از بالش ساخته شده بود،بدنش،دستاش و حتی سرش!یه بالش گرد و بزرگ 

دوتا دکمه به عنوان چشم و یه دهن قشنگ که وقتی میخندید دندون های بالشیش نمایان میشد،سفید و کوچیک! 

مرد بالشی مجبور بود بخاطر شغلش گرم و نرم به نظر برسه چون شغلش خیلی سخت و غم انگیز بود! 

وقتی مردی یا زنی خیلی از زندگیش ناراضی بود و میخواس به زندگیش پایان بده،درست وقتی که میخواست اینکارو بکنه حالا یا با گلوله تفنگ یا گاز یا تیغ....

مرد بالشی میومد کنارش و اونو در آغوش میکشید!اونوقت زمان برمیگشت به عقب!درست به زمانی که اون مرد یا زن هنوز بچه بود و زندگی وحشتناکش هنوز شروع نشده بود.

شغل مرد بالشی خیلی خیلی غم انگیز بود...شغلش این بود که کمک کنه اون بچه خودش خودشو بکشه تا مجبور نشه بزرگ شه و سختی های دنیا رو ببینه تا نهایتا کارش به خودکشی بیوفته،اینجوری از سال ها درد و رنج هم در امان میمونه؟

ممکنه شما در مورد خودکشیه بچه ها چیزی نشنیده باشین!ولی مرد بالشی همیشه یه تکنیک به همراه داشت

تا مرگ اون بچه به صورت یک حادثه به نظر بیاد تا یه خودکشی... اخه میدونین قبول مرگ اون بچه به صورت یک حادثه برای خونوادش راحت تر بود تا اینکه پدر و مادر اون بچه بفهمن بچشون فهمیده بود این زندگی چقدر کثیف و سخته.

مثلا قرص هایی که بیشتر شبیه شوکولات بود رو نشون بچه ها میداد.یا اون قسمتی از رودخونه که یخش نازک تر بود رو برای بازی پیشنهاد میکرد!

اما همه بچه ها با مرد بالشی همکاری نمیکردن!

اگه مرد بالشی تو کارش موفق بود یه بچه فقط به صورت وحشتناکی میمرد ولی اگه مردبالشی نمیتونست موفق بشه اون بچه هم کودکی وحشتناکی رو تجربه میکرد و هم در بزرگسالی زندگیش مزخرف و وحشتناک میشد.

برای همین مرد بالشی با اون هیکل گندش تمام روز رو راه میرفت و گریه میکرد.تا اینکه یه روزی تصمیم گرفت اخرین ماموریتش رو انجام بده و دیگه همه چیو تموم کنه!

برای همین رفت کنار یه نهر پر آب.با یه گالن بنزین! 

اونجا یه درخت بید مجنون قدیمی بود،میره زیر اون درخت برای یه مدتی منتظر میشینه

زیر اون درخت یه عالمه اسباب بازی های قشنگ بود

اون طرف رود یه ماشین کاروان توجه مرد بالشی رو به خودش جلب میکنه،ناگهان در ماشین باز میشه و صدای پسر بچه ای میاد که میگه : مامان من میرم بیرون بازی کنم!مامانش میگه :باشه پسرم فقط یادت نره برای چای عصر بیای خونه!

مرد بالشی صدای قدم های پسر بچه رو میشنوه که نزدیک و نزدیک تر میشه!ولی وقتی پسر بچه نزدیک تر میشه مرد بالشی میبینه این پسر بچه یه پسر بچه واقعی نیست.این پسر بچه یه پسر بچه بالشیه!

پسر بچه بالشی به مرد بالشی میگه سلام

مرد بالشی به پسر بچه بالشی میگه سلام

اونا یه مدت زیر درخت با اسباب بازیا بازی میکنن

مرد بالشی تمام جزئیات کارش راجع به بچه هایی که مرده بودن و چیزای دیگه رو برای پسر بچه بالشی تعریف میکنه و پسر بچه بالشی سعی میکنه که خیلی سریع تمام چیزهارو درک کنه و بفهمه و موقعی که هنوز یه لبخندی روی لبش بود اون گالن بنزین و برمیداره و روی خودش خالی میکنه!

مرد بالشی که چشاش خیسه اشکه بهش میگه : متشکرم 

و پسر بچه بالشی میگه : اشکالی نداره،فقط به مامانم بگو من برای چای عصر خونه نمیرم!

مرد بالشی میگه ( به دروغ ) : باشه میگم 

اونوقت پسر بچه بالشی کبریت میکشه و مرد بالشی روبه روش میشینه و سوختن خودش رو تماشا میکنه

مرد بالشی قبل محو شدنش چیزیو میشنوه که هیچوقت فکرشو نمیکرد! 

آخرین چیزی که میشنوه فریاد صدها و هزاران پسر بچه و دختر بچه ای بود که اون بهشون کمک کرده بود تا خودکشی کنن!اونا حالا دوباره به زندگی برگشته بودن و مجبور بودن به زندگیه وحشتناک و پردرد و رنجی که سرنوشت براشون رقم زده بود ادامه بدن.برای اینکه دیگه مرد بالشی نبود که جلوی این اتفاق رو بگیره.

پایان

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۲۳
جانی مجنون

سلام

دقت کردین وقتی یه چیزی مد میشه همه آدما اون شکلی میشن؟ 

بیشتر منظورم تیپ و لباس و ایناس 

مثلا تو کل خیابون میبینی تیکه تیکه پسرایی که مثل همن،یه مدل تی شرت و شلوار و کفش 

عموما این دسته خواستنی تر هم هستن و البته بیشتر! 

اما یه عده ای این وسط تیپِ خودشون رو دارن 

یه مدل خاص،مخصوص خودشون

شاید کهنه شده باشه ولی برای خودشون خواستنیه، این دسته خواستنی نیستن

کسی بهشون توجه نمیکنه و عموما تو دید هم نیستن 

به این دسته احترام بزارین 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۵۹
جانی مجنون

تقدیر خیلی چیز مسخره ایه

میگه سلام و میاد توی دنیات

و بعد با یه خداحافظی به همون راحتی که اومد میره

برای آدمی مثل من این اتفاقات عادیه،تو اولین نفری نیستی که تنهام گذاشته و طبیعتا آخرین نفر هم نیستی

شاید من نمیتونم اونطوری باشم که بقیه بخوان ولی تو با علم اینکه من چطوری ام وارد شدی

و این ها اصلا مهم نیست

همونطور که گفتم

هرطور که میلته :) 

"اون دنبال همینه که کنار هیولا باشه"

پ.ن: نو که اومد به بازار کهنه میشه؟!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۱۷
جانی مجنون

خیلی بده

خیلی بده اینقد بی کس و کار باشی که در حد مرگ باشی و کسی نباشه

نهایتا بعد دو هفته همه چی عادی میشه

نهایت تمام کار ها یه خداحافظ سرده که پایان میده به هرچی آغازه

مرگ خیلی نزدیکه

اونقد که میتونیم جلوی چشمامون ببینمش

از ته دل آرزو میکردم کاش دوباره برنمیگشتم و این چیز هارو ببینم

کاش تموم میشد

حداقل فکر میکردم چقدر همه به یادمم


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۰
جانی مجنون

از وقتی که سال تحویل تنهایی دیگه عید ها جذابیت نداره

امسال تنها بودم و حتی بدون هفت سین،بدون لباس نو بدون تبریک 

چند روز دیگه باز عیده 

بازم تنهام

بازم بدون هفت سین

بازم بدون لباس نو

تنها سرگرمیم اینه که قبل سال تحویل یه نخ سیگار بکشم که میشه اخرین سیگار نود و پنج

و بعدش یه سیگار دیگه که میشه اولین سیگار نود و شیش 

سال خوبی داشته باشین

با آرزوی پیروزی 

پیشاپیش مبارک

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۰
جانی مجنون

نوزده اردیبهشت

روز جهانی تیاتر

اجرای تیاتر میان پرده "جدایی آواز میخواند"

به نویسندگی و کارگردانی بنده

خوشحالم :)

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۲
جانی مجنون

میشود گره ای کور شد به تمام مهملات ذهن

میتوان گره ای کور شد زندگی را،مرگ هم حتی

چندبار کور گره هایم را باز کردم؟ بی مقدار؛نزدیک به هیچ

همانگونه که بخت بیچاره ام هیچگاه خش خش برگ های پاییزی را در  ذهن لاغر طبیعت تصور نکرد و آخر مُرد.

چند سال زودتر از مرگ نوستالژیک قلب در تنی بی جان تر از شب ولی بُرّا.ولی هربار این شیب نا پیمودنی را با جان و دل آزمودم به خطا خوردمش همچنان ولی پاییز یارای ماندن ندارد!میرود و من را میگذراند بین میلیون باکتری که آلودگی اش را لبانت بر من دیکته کرد.

با آن دست هایی که انتظار مرگ را پس میزدند و حال همان دست ها دکمه قرمز انفجار را میبوسند...

قطع میکند همه چیز را،جان را،مال را، تپش را تمامی اصوات را نور را شور را شعور را ... طعم خوش عبور از برگ ریزان هفت آبان زیر نور ماه مجنون

این بالا ها و پایین ها این تکرار مکررات و این بوسه های

گرم،عجیب و دیدنی،پایبند به تمامی اصول اخلاقی که جانت قسم یکبار فقط شکستمشان آن هم برای تو بود و بس.

بعد از پاییز،بعد از هفت آبان همه روز،برایم هفت آبان بود،متصل به یک ساعت

یک ساعت بوسه

یک ساعت خنده

یک ساعت عشق

یک ساعت همدلی زیر باران،زیر چتر بنفش..آن خیابان

یادت میاید؟

خنده به اجتماع ترسو ماشین سوار ها

گریه با اشعار موسوی، زیرْ صدای نامجو

دستبند های رنگی،من یک مشکی در دست چپ...

خیابان شلوغ،دیوار ها نقاشی شده،ملتی عابر،ما خنده خنده خنده دروغ! 

تلخ،دروغ مینوشیدیم به امید مستی

دروغی بسان خیار،زشت و کریح،نامنظم و بی حیا مثل ترتیب و ترکیب موهایت با چشمان نافذت با تبر گاه نگاهت به دنبالِ آن اتومبیل ها

به خنده های پوچم

به اشک های شورم

به سفر های دورم بعد از جدایی

بعد از رهایی از ظلم ،از دروغ ،از شیوع بیماری مسری سردی 

اول زمستان یک هزار و سیصد... شمسی؛پا به پای خورشید

آفتاب اول دی.خیسی برگ ها،نوستالژی های پاشیده شده

اواخر دی ماه،بوی مرگ!مرگ بیزار از هستی و ابتدای راه،احساس موج گرفته شده تباهی،موج بلند تباهی و سایه سیاه سرما بر سرِ بی سامانمان

آنگاه تو به دنیا میایی و من،مستقیما از همان راه برخواهم گشت

به روی برگ ها

به روی خشک ترین آنها

آنقدر لگدشان میکنم که صدایی نباشد درونشان

تا دروغ گویی دیگر،در قلبِ کسی کلبه نسازد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۱
جانی مجنون

رابطه دختر پسر دو نوعه

با دوست دختر دوست پسرن

یا رفیقن

نوع اول هرچی سرد تر باشی خواستنی تری

نوع دوم هرچی سرد تر باشی بدتری و زودتر از چشم میوفتی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۳
جانی مجنون