دیوانگی عارضه ای خطرناک است

از دیوانه ها فاصله بگیرید

دیوانگی عارضه ای خطرناک است

از دیوانه ها فاصله بگیرید

بی عنوان ١٧

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۳ ق.ظ

امشب میخوام قصه بگم 

قصه مرد بالشی 

یکی بود یکی نبود 

به مردی بود که حدود ٣٦٧ سانت قدش بود 

اون تماما از بالش ساخته شده بود،بدنش،دستاش و حتی سرش!یه بالش گرد و بزرگ 

دوتا دکمه به عنوان چشم و یه دهن قشنگ که وقتی میخندید دندون های بالشیش نمایان میشد،سفید و کوچیک! 

مرد بالشی مجبور بود بخاطر شغلش گرم و نرم به نظر برسه چون شغلش خیلی سخت و غم انگیز بود! 

وقتی مردی یا زنی خیلی از زندگیش ناراضی بود و میخواس به زندگیش پایان بده،درست وقتی که میخواست اینکارو بکنه حالا یا با گلوله تفنگ یا گاز یا تیغ....

مرد بالشی میومد کنارش و اونو در آغوش میکشید!اونوقت زمان برمیگشت به عقب!درست به زمانی که اون مرد یا زن هنوز بچه بود و زندگی وحشتناکش هنوز شروع نشده بود.

شغل مرد بالشی خیلی خیلی غم انگیز بود...شغلش این بود که کمک کنه اون بچه خودش خودشو بکشه تا مجبور نشه بزرگ شه و سختی های دنیا رو ببینه تا نهایتا کارش به خودکشی بیوفته،اینجوری از سال ها درد و رنج هم در امان میمونه؟

ممکنه شما در مورد خودکشیه بچه ها چیزی نشنیده باشین!ولی مرد بالشی همیشه یه تکنیک به همراه داشت

تا مرگ اون بچه به صورت یک حادثه به نظر بیاد تا یه خودکشی... اخه میدونین قبول مرگ اون بچه به صورت یک حادثه برای خونوادش راحت تر بود تا اینکه پدر و مادر اون بچه بفهمن بچشون فهمیده بود این زندگی چقدر کثیف و سخته.

مثلا قرص هایی که بیشتر شبیه شوکولات بود رو نشون بچه ها میداد.یا اون قسمتی از رودخونه که یخش نازک تر بود رو برای بازی پیشنهاد میکرد!

اما همه بچه ها با مرد بالشی همکاری نمیکردن!

اگه مرد بالشی تو کارش موفق بود یه بچه فقط به صورت وحشتناکی میمرد ولی اگه مردبالشی نمیتونست موفق بشه اون بچه هم کودکی وحشتناکی رو تجربه میکرد و هم در بزرگسالی زندگیش مزخرف و وحشتناک میشد.

برای همین مرد بالشی با اون هیکل گندش تمام روز رو راه میرفت و گریه میکرد.تا اینکه یه روزی تصمیم گرفت اخرین ماموریتش رو انجام بده و دیگه همه چیو تموم کنه!

برای همین رفت کنار یه نهر پر آب.با یه گالن بنزین! 

اونجا یه درخت بید مجنون قدیمی بود،میره زیر اون درخت برای یه مدتی منتظر میشینه

زیر اون درخت یه عالمه اسباب بازی های قشنگ بود

اون طرف رود یه ماشین کاروان توجه مرد بالشی رو به خودش جلب میکنه،ناگهان در ماشین باز میشه و صدای پسر بچه ای میاد که میگه : مامان من میرم بیرون بازی کنم!مامانش میگه :باشه پسرم فقط یادت نره برای چای عصر بیای خونه!

مرد بالشی صدای قدم های پسر بچه رو میشنوه که نزدیک و نزدیک تر میشه!ولی وقتی پسر بچه نزدیک تر میشه مرد بالشی میبینه این پسر بچه یه پسر بچه واقعی نیست.این پسر بچه یه پسر بچه بالشیه!

پسر بچه بالشی به مرد بالشی میگه سلام

مرد بالشی به پسر بچه بالشی میگه سلام

اونا یه مدت زیر درخت با اسباب بازیا بازی میکنن

مرد بالشی تمام جزئیات کارش راجع به بچه هایی که مرده بودن و چیزای دیگه رو برای پسر بچه بالشی تعریف میکنه و پسر بچه بالشی سعی میکنه که خیلی سریع تمام چیزهارو درک کنه و بفهمه و موقعی که هنوز یه لبخندی روی لبش بود اون گالن بنزین و برمیداره و روی خودش خالی میکنه!

مرد بالشی که چشاش خیسه اشکه بهش میگه : متشکرم 

و پسر بچه بالشی میگه : اشکالی نداره،فقط به مامانم بگو من برای چای عصر خونه نمیرم!

مرد بالشی میگه ( به دروغ ) : باشه میگم 

اونوقت پسر بچه بالشی کبریت میکشه و مرد بالشی روبه روش میشینه و سوختن خودش رو تماشا میکنه

مرد بالشی قبل محو شدنش چیزیو میشنوه که هیچوقت فکرشو نمیکرد! 

آخرین چیزی که میشنوه فریاد صدها و هزاران پسر بچه و دختر بچه ای بود که اون بهشون کمک کرده بود تا خودکشی کنن!اونا حالا دوباره به زندگی برگشته بودن و مجبور بودن به زندگیه وحشتناک و پردرد و رنجی که سرنوشت براشون رقم زده بود ادامه بدن.برای اینکه دیگه مرد بالشی نبود که جلوی این اتفاق رو بگیره.

پایان

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۳/۱۲
جانی مجنون