دیوانگی عارضه ای خطرناک است

از دیوانه ها فاصله بگیرید

دیوانگی عارضه ای خطرناک است

از دیوانه ها فاصله بگیرید

خوک سبز

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۱۵ ق.ظ

یه خوکی بود که از یه نظر با بقیه خوک های مزرعه فرق داشت 

اون رنگش سبز بود! بین یه عالمه خوک صورتی 

مثل یک احمق تو بازیه آدم بزرگ ها.یا یه اردک زشت میونِ مشتی غاز! 

همه خوک های صورتی مسخرش میکردن،بهش میخندیدن

اون نه تنها از رنگش ناراضی نبود بلکه خیلی خوشحال بود که یه فرقی با این جماعت ابله میکنه

همیشه تنها بود ولی ازین تنهاییش راضی بود

بقیه خوک ها در ظاهر مسخرش میکردن ولی در باطن بهش حسودی میکردن و دوست داشتن متفاوت بشن.ولی وقتی از حسادت نتونی به درجه ای برسی راه مسخره کردن رو پیش میگیری!

خلاصه این بچه خوک سبز تو مزرعه کلی آشوب به پا کرده بود...یه روزی صاحب مزرعه تصمیم میگیره به این جنگ و دعوا خاتمه بده 

یه سطل از رنگ صورتی مخصوص درست میکنه که با هیچ رنگه دیگه ای خراب نمیشه و تا ابد صورتی میمونه

بچه خوک سبز رو میبرن تا بندازنش تو سطل و اونو مثل بقیه کنن 

بچه خوک سبز تو مسیر همش دعا میکرد که خدایا نزار با من اینکارو بکنن 

من ازین تنهایی راضی ام،من دلم نمیخواد مثه اونا باشم،من این حماقت رو میپرستم....

میندازنش تو سطل و صورتی میشه! 

وقتی برمیگرده به مزرعه همه بهش میخندن و مسخرش میکنن

میره یه گوشه و شروع به گریه کردن میکنه.اینقد گریه میکنه تا خوابش میبره

وقتی میخوابه آسمون شروع میکنه به سروصدا کردن.بارون میاد 

ولی مثل بقیه بارون ها نیست.یه بارون سبز! 

اون شب تا صبح اون بارون سبز اومد 

وقتی صبح خوک های مزرعه از خواب بیدار شدن دیدن که سبز شدن،همشون به جز بچه خوک قصه ما! 

اون صورتی موند

بازم مثل همیشه جدای اون جمع احمق.

از خدا تشکر کرد و به زندگیش ادامه داد...

پایان

پ.ن : اگه داستانایی که میزارم غلط املایی دارن ببخشین!من اینارو از جایی کپی نمیکنم و بعضی شبا میام و داستانایی که بلدم رو مینویسم.همین!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۳/۱۳
جانی مجنون